سرش میانِ دستانش جا خوش کردهاند؛ مسیرِ نبض زدنِ خونِ قرمزش را میانِ رگهای سبزش، زیرپوستِ نازک سرش احساس میکند؛ نبض میزند ثانیه به ثانیه، و هر لحظه به صدم ثانیههای زیرپوستی مغزش اضافه میشود؛ باید کاری کند، نمیتواند، باید چیزی بگوید، نمیتواند، تنها باید خاموش باشد و هیچ نگوید و سرش را به نشانهی اطاعت و تایید پایین نگاه دارد؛ و این هجوم کلمات درون مغزش هستند که هر لحظه فسفر از مغز بیجانش استخراج میکنند. کسی درون وجودش فریاد میکشد، آنقدر بلند که حتی گوشهای ناتوانِ دیگری هم توان تحمل کردنش را ندارند؛ کسی درونِ مغزش، دیوار به دیوار سلولیِ ذهنش را خنج میکشد، آنقدر عمیق که رد ناخنهایش را در ذره ذرهی وجودیش احساس میکند؛ موجودی از درون، قصد بیرون آمدن از حدقهی کوچک چشمش را دارد، کوچک است، نمیتواند، تنها فشار وارد میآورد، انگار که سالهاست از تمام این فریادها بریده است. باید چیزی بگوید، باید کاری کند، باید خودش را از این نحسیِ لعنتی نجات دهد، اما نمیتواند. تنها خون میخورد و خون میخورد و خون میخورد، و به این دورِ باطل تا اَبد ادامه میدهد.
خون از گوشهی لبش آرام به پایین چکه میکند؛ کسیدگر با احساسش، قلبش را نشانه رفته است؛ دیگری با احساسش، گوشهی تاریکی از اُتاق، دست و پا میزند، همانند مرغی که جلادوارانه، سرش را از تنش جدا کرده باشند! تاریکی سرد است؛ دیگر هیچچیز نمیتواند درونِ این تاریکی قلبش را به بازی بگیرد؛ حتی همین تاریکی، حتی همین سرمای اَبدی؛ باید چیزی درونِ مَغزش شکل بگیرد، چیزی شبیه به ترس، چیزی شبیه به هیولایی ترسناک درونِ ذهنش، اما عکسالعملی در کار نیست، چون مَغزی باقی نمانده است و کالبدِ خاکی درونِ احساسی ژرف، داوطلبانه فرو میرود. دستانی هبوط میکنند برای یاری، دیگری فقط خیره نگاه میکند، بیآنکه پلکها با هم درگیر شوند، بیآنکه لرزشی درون چشمها اتفاق بیفتد، و یا ریشتری از ریشترِ درونش به تکاپو بیفتد؛ او فقط خیره نگاه میکند، به دستها، به چشمها و لبخندهایی که از سَرِ مُحبت عیان شدهاند، اما دیگری خوب با این دستها آشناست، پس بیآنکه پاسخی بدهد خیره به چشمهای دیگران، غرق شدن را انتخاب میکند و درونِ دریای دلتنگیهایش، تا قعرِ احساسش نزول میکند.
زَجرآورتر بنواز ویولنِ کوفتیات را، دیگری بالا میآورد مردارِ بلعیدهاش را، همراه با خون و چرکِ بسیار؛ میخهایی درونِ گوشهای داغدیدهاش فرو رفته است، و زبانش توسطِ حملاتِ عصبیِ پیدرپی به یکدیگر گره خورده است و نیروی عظیمی، دست و پاهای ناتوانش را به چوبی تنومند به صَلیب کشیده است. و تنها هجومِ بیحَدوحَصر درد است که تمام وجودش را فراگرفته است. دستی دورِ گردنِ دیگری چنبره زده است، فشار میآورد، صورتی رو به کبودی مایل میشود، نفسی آرامآرام رو به شمارش، مَع میشود، دستوپا میزند، دستوپا میزند، دستوپا میزند، راهِ فراری نیست، حرص بالاتر از قابوسی است که درونِ افکارِ دیگری، تداعی شده است.
درباره این سایت